۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه


زبان آتش
(فریدون مشیری)

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل
-دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر!
گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیو انسان کش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست
ولی حق را -برادر جان- به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست…
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
این کاخ که می بینی گاه از تو و گاه از من
جاوید نمی ماند، خواه از تو و خواه از من
کبکی به هزاری گفت پیوسته بهاری نیست
این خنده و افغان چیست، گل از تو گیاه از من
با خویش در افتادیم تا ملک ز کف دادیم
از جنگ کسان شادیم، داد از تو و آه از من